ارمین درحالی که رنجیدگی درصدایش موج می زد توی چارچوب در اتاق ایستاد
و گفت: تو دروغ می گی مهسا... تو ذره ای هم منو دوست نداری... تو اگرعاشقم
بودی باهام ازدواج می کردی ... کدام عاشقی حاضرمیشه معشوقش رنج بکشه ؟
همان طور که دخترم نیوشا را که دراغوشم خوابش برده بود نوازش می کردم
گفتم: تو اشتباه می کنی ارمین ... تو تا مادرنباشی نمی فهمی که یک مادرحتی اگر
عاشق ترین زن دنیا هم باشه نمی تونه بچه اش را فدای عشقش کنه ... ارمین
گاهی اوقات از عشق هم کاری برنمی اد . این را گفتم و بغض کردم و سرم را
گذاشتم روی سینه نیوشا تا او گریه ام را نبیند .
یک دروغ بچه گانه ان هم از سوی سهیلابهترین دوستم خواهر ارمین سرنوشت مرا
سیاه کرد . من شانزده ساله بودم که به ارمین علاقه مند شدم . او هم که به قول خودش
دیوانه من بود ان زمان تازه دیپلم گرفته بود . و قصد داشت برای ادامه ی تحصیل به
المان نزد عمویش برود . به همین دلیل چند روز قبل از رفتنش گفت: اگر واقعا عاشق
من هستی منتظرم باش تا برگردم و این گونه بود که من منتظرماندم . تنها راه ارتباطمان
هم سهیلابود . که چون خانه شان دور بود هرازگاهی می گفت: فردا قراره داداش زنگ بزنه
|
نوشته شده توسط هانیه محمدی در چهارشنبه 89/5/27 ساعت 4:50 عصر موضوع | لینک ثابت
آخرین نوشته ها
درباره وبلاگ
فهرست اصلی
پیوندهای روزانه
نوشته های پیشین
طراح قالب
POWERED BY