ای جوان :
تو میدانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من ، از آوردن برق امیدی در نگاه من ، از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است .
تو میدانی و همه می دانند که شگنجه دیدن به خاطر تو ، زندانی کشیدن به خاطر تو و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است ، از شادی توست که من در دل می خندم ، از امید رهایی توست که برق امید در چشمان خسته ام میدرخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم . نمی توانم خوب حرف بزنم ، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام دریاب !
من ترا دوست دارم . همه زندگی ام و همه روزها و شبهای زندگی ام ، هر لحظه از زندگی ام بر این دوستی شهادت می دهند ، شاهد بوده اند و شاهد هستند .
آزادی تو مذهب من است ، خوشبختی تو عشق من است ، آینده تو تنها آرزوی من است .
ای آزادی،
تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشواراست، بی تو من هم نیستم ؛ هستم ، اما من نیستم ؛ یک موجودی خواهم بود توخالی ، پوک ، سرگردان ، بی امید ، سرد ، تلخ ، بیزار ، بدبین ، کینه دار ، عقده دار ، بیتاب ، بی روح ، بی دل ، بی روشنی ، بی شیرینی ، بی انتظار ، بیهوده ، منی بی تو
یعنی هیچ! ...
ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هر که تو را در بند می کشد بیزارم.
ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام !
و چه زندان ها خواهم کشید و چه شکنجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد.
اما خود را به استبداد نخواهم فروخت، من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید.
من هرچه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد. اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجایی چه می کنی؟ نا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟ ...
« دکتر علی شریعتی »
نوشته شده توسط هانیه محمدی در چهارشنبه 89/5/27 ساعت 4:56 عصر موضوع | لینک ثابت
آخرین نوشته ها
درباره وبلاگ
فهرست اصلی
پیوندهای روزانه
نوشته های پیشین
طراح قالب
POWERED BY